عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

محرم در روستای حسن اباد

و اما طبق رسوم هر سال از شب هفتم محرم رفتیم به روستای کودکی پدرت اینجا نشستی و منتظری تا دسته راه بیفته اون شب تو دسته ای که از تکیه راه افتاد تو هم راه رفتی و سینه زدی نیمه های راه به باباجون گفتی منم زنجیر میخوام بابا زنجیر برات گرفت از مسئول دسته اما خوب برات خیلی بزرگ بود و نمیتونستی زنجیر بزنی تا مراسم و کارامون تموم شه و راه بیفتیم از روستا ساعت دوازه شب بود تو کل مسیر تا سمنان باباجون میگفت یعنی میشه این موقع شب جایی باز باشه!؟ اما نمیگفت که چی میخواد همینکه رسیدیم به خیابان امام ، همون ورودی خیابون یه دکه زده بودن و وسیله های محرم ی میفروختن باباجون تو رو بغل کرد و برد و با انتخاب خودت برات یه زنجیر...
12 آبان 1394

بوی محرمش میاد

عزیزکم محرم که از راه رسید کم کم کوچه ها و خیابون ها سیاه پوش شدن هیئت ها و دسته های عزاداری و صدای یا حسین که از هرجا به گوش میرسید چیزی که جالب بود این بود که پسرک سه ساله ی من از کجا این چیزها رو میشناخت در کمال نا باوری شب اول محرم که خونه بودیم به باباجون گفتی من رو میبری هیئت یا حسین ببینم؟! و ما در عجب از اینکه تو کلمه ی هیئت رو کی یاد گرفتی ازت پرسیدیم هیئت کجاس؟ و تو گفتی مسجده دیگه! مسجده امام حسین! و ما راه افتادیم تو خیابان تا برای اولین بار با درخواست پسرک نازنینم بریم هیئت محرم امسال به لطف خدا و خواست تو بیشتر از هر سال در مراسم ها شرکت کردیم ممنون پسرکم ...
12 آبان 1394

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

گوش کن انگار صدایی می آید ... صدای هل من ناصر ینصرنی می آید .... آری صدای اربابم حسین است که با کاروان عشق به سمت سرزمین کربلا نزدیک میشوند  خدایا نکند صدای اربابم حسین را نشنوم  صدای هل من ناصر را   و یا بشنوم ولی در غفلت و خاموشی و درنگ باشم ... یاریمان کن ... ...
12 آبان 1394

عروسی دختر خاله

نازنینم چون جدیدا نشستن و تایپ کردن کمی برام سخت شده دیر به دیر برات مینویسم تقریبا یک ماه پیش عروسی دختر خاله باباجون بود تازگیا خیلی بیشتر به باباجون نزدیک شدی تو مهمونی های خونوادگی کنار باباجون مینشینی تو مراسم ها هم بیشتر تو قسمت مردونه هستی خوب هیچی نباشه در آستانه ی سه سالگی هستی و مردی شدی برای خودت روز عروسی نهار رو خونه خاله سارا بودیم بعد هم تو و باباجون اومدید خونه از ساعت چهار بعد از ظهر که من رفتم آرایشگاه پیش باباجون بودی وقتی رفتیم سالن هم مستقیم با باباجون رفتی قسمت مردونه بعد از اینکه تو و باباجون شامتون رو خوردید و آخرای مراسم بود اومدی تو قسمت زنونه اونقدر خوابت میومد که وقتی تو ماشین...
11 آبان 1394